جدول جو
جدول جو

معنی کاسه پهن - جستجوی لغت در جدول جو

کاسه پهن
(سَ / سِ یِ پَ)
صحفه. (ترجمان القرآن)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(رُ تَ)
کنایه از کوشیدن و تلاش نمودن باشد، گوژ شدن و خمیده گردیدن. (برهان) :
بر آهن اگر دوش زندشیشۀ عهدم
ازحلبی آن کاسه شود پهلوی سندان.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِچَ / چِ)
کاسۀ کوچک (گناباد خراسان)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
نوازندۀ کاسه (از آلات موسیقی) :
ز بهر مقرعیان تاج شاه چین بستان
ز بهر کاسه زنان تخت میر روم بیار.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 194)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
محلی است بمسافت کمی در مشرق فرک به فارس. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
دهی است از دهستان لاور کنگان بخش خورموج شهرستان بوشهر که در 66 هزارگزی جنوب باختر خورموج، در باختر کوه مند واقع شده است. از نقاط ساحلی دریا، گرمسیر و مالاریائی است و142 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و خرما، شغل اهالی زراعت و ماهیگیری و راهش راه شوسه سابق بوشهر به لنگه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ پُ)
لاک پشت و کشف را گویند. (برهان). سوراخ پا. سولاخ پا. باخه. سلحفات:
لقمه خور چرب کرد، زو فلک کاسه پشت
ورنه شدی خشک شیر دایۀ اطفالگان.
سیف اسفرنگی (از جهانگیری).
، کنایه از آسمان هم هست. (برهان) (آنندراج). کنایه از فلک. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ یِ)
حق ّالفخذ
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
بکنایه اطفال که با خود بمیهمانی برند. ج، کاسه شکنان:
با خویشتن آورده بهر مائده ای بر
کاسه شکنان زله کشان لقمه ربایان.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ تَ)
کنایه از کسی است که از جمیع حیثیات و قابلیتها بی بهره باشد، کنایه از مرده و میت آدمی هم هست. (برهان) :
نالان رباب از بس زدن هم کفچه سر هم کاسه تن
چوبین خرش زرین رسن، بس تنگ میدان بین در او.
خاقانی.
، مردم گوژپشت را نیز گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کاسه شکن
تصویر کاسه شکن
آنکه کاسه ها را بشکند، کودکی که با خود بمهمانی برند: (با خویشتن آورده بهر مایده ای بر کاسه شکنان زله کشان لقمه ربایان) (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاسه زن
تصویر کاسه زن
نوازنده کاسه: (ز بهر مقرعیان تاج شاه چین بستان ز بهر کاسه زنان تخت میرروم بیار،) (مسعود سعد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاسه تن
تصویر کاسه تن
آنچه تنه اش مانند کاسه باشد: (نالان رباب از بس زدن هم کفچه سر هم کاسه تن چو بین خرش زرین رسن بس تنگ میدان بین در او) (خاقانی)، کوژ پشت، بی قابلیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاسه پشت
تصویر کاسه پشت
لاک پشت کشف سنگپشت: (لقمه خور چرب کرد زو فلک کاسه پشت ور نه شدی خشک شیر دایه اطفال کان) (سیف اسفرنگی)، آسمان فلک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاسه پیل
تصویر کاسه پیل
نوعی نقاره: (آواز بوق و دهل و کاسه پیل بخاست گفتی روز قیامت است) (بیهقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاسه زدن
تصویر کاسه زدن
شراب نوشیدن: (در این میخانه هر ایمایی از جایی خبر دارد - گدایی کاسه ای زد ساغر جمشید پیدا شد) (میرزا جلال)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاسه شدن
تصویر کاسه شدن
کوژ شدن خمیده گشتن، کوشیدن تلاش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاسه پشت
تصویر کاسه پشت
((~. پُ))
لاک پشت، سنگ پشت، کنایه از آسمان، فلک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاسه شدن
تصویر کاسه شدن
((~. شُ دَ))
کوژ شدن، خمیده گشتن، کنایه از کوشیدن، تلاش کردن
فرهنگ فارسی معین
سنگ پشت، لاخه، لاک پشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد